نوجوانان هم مثل کودکان از شنیدن داستان لذت می برند. اما حتما میدانید که نوجوانان به دلیل کار با اینترنت، موبایل یا کامپیوتر یا به دلایل مختلف دیگر در این سن، بیشتر به داستان های کوتاه علاقه مند هستند و حوصله شنیدن داستان های بلند را ندارند. به همین دلیل ما 7 تا از بهترین و عبرت آموزترین داستان های کوتاه برای نوجوانان را در این مطلب برای شما ترجمه و گردآوری کرده ایم مطمئن باشید از شنیدن آنها لذت خواهند برد!
1-سگ طمع کار
داستان کوتاه سگ طمع کار داستان جذابی برای همه افراد خواهد بود و می توانید از خواندن آن لذت ببرید.
یکی بود یکی نبود. سگی بود که به تنهایی زندگی می کرد. او خیلی طمعکار و حریص بود. اوقات زیادی بود که دوست داشت از طمع کاری دست بکشد. او همیشه به خودش قول می داد که درسم را خوب یاد می گیرم و طمع کاری نمی کنم اما دوباره قول هایش را فراموش می کرد و مانند همیشه به یک سگ حریص تبدیل می شد.
یک روز عصر که این سگ به شدت گرسنه بود، تصمیم گرفت به دنبال چیزی برای خوردن بگردد. به بیرون از خانه رفت که فقط یک پل آن جا وجود داشت و به خودش گفت: ” آنجا می روم و به دنبال غذا در آن طرف پل می گردم. غذایی که آنجاست، قطعاً بهتر است.”
سپس از روی پل چوبی عبور کرد و با بو کشیدن به دنبال غذا می گشت. ناگهان متوجه یک استخوان شد که در فاصله ای از او افتاده بود و با خودش گفت: “من به شدت خوش شانس هستم و این استخوان، خوشمزه به نظر می رسد.” بدون اینکه زمان را تلف کند با حس گرسنگی زیاد استخوان را برداشت و می خواست که آن را بخورد. او با خودش فکر کرد: ” شاید کسی این دور و بر مرا با این استخوان ببیند و مجبور شوم که آن را با او به اشتراک بگذارم. بنابراین بهتر است که به خانه بروم و بعدا آن را بخورم. ”
سپس استخوان را داخل دهانش نگه داشت و با سرعت به سمت خانه دوید. هنگامی که می خواست از پل چوبی عبور کند، به پایین رودخانه نگاه کرد و عکس خودش را داخل آن دید.
سگ احمق فکر کرد که یک سگ دیگر را دیده و با خودش فکر کرد که یک سگ دیگر استخوان در دهان، زیر پل وجود دارد. این سگ حریص با خودش گفت که چقدر خوب می شود استخوان او را هم برای خودم کنم و دیگر دو استخوان خواهم داشت. بنابراین به دنبال سگ رفت.
هر جا که می رفت او را مقابل خودش می دید و این موضوع او را از عصبانی کرده بود تا اینکه به تصویر خودش به سمت پایین نگاه کرد و شروع به واق واق کرد تا سگ مقابل را بترساند اما هنگامی که دهانش را برای پارس کردن باز کرد، استخوان از دهانش افتاد و در رودخانه افتاد.
سگ متوجه شد هیچ سگ دیگری آن جا نبوده و عکس خودش را داخل آب دیده اما دیگر خیلی دیر شده بود، زیرا تکه استخوان خودش را هم به خاطر حرص زیاد از دست داده بود و اکنون باید گرسنه می ماند.
روش تربیت فرزندانی با هوش هیجانی بالا (و پرورش آن در نوجوانان)
2-جعبه آهنی
داستان کوتاه جعبه آهنی داستان جذابی برای همه افراد است. پس؛ از خواندن آن لذت ببرید.
موهان داس پسر یک تاجر بسیار ثروتمند بود. هنگامی که پدرش از دنیا رفت، یک جعبه آهنی برای او به یادگار گذاشت که چیز های بسیار ارزشمندی داخل آن وجود داشت. یک روز این پسر تصمیم گرفت که به شهر برود تا کار کند. بنابراین جعبه آهنی را برداشت و آن را به دوستش داد. نام دوست او راماسواک بود. او به دوستش گفت: “لطفاً این جعبه را برایم نگهدار. پدرم آن را به من داده است و من بعد از چند روز که از شهر برگردم آن را پس می گیرم. “ دوستش هم در پاسخ گفت: ” هرگز نگران نباش. من از این جعبه به شدت مراقبت می کنم. با خیال راحت به شهر برو. ” او هم با خوشحالی جعبه را به او سپرد و می دانست که جای جعبه آهنی ارزشمند کاملاً امن است.
چند روز بعد از شهر برگشت و نزد دوستش رفت و جعبه آهنی را از او درخواست کرد اما دوستش تظاهر کرد که کمی متعجب شده است و گفت: “جعبه آهنی او را مار ها خورده اند و من نتوانستم جلوی آن ها را بگیرم. ”
البته موهان متوجه شده بود که دوستش کمی حریص و طمع کار است و قصد دارد که به او دروغ بگوید و به او خیانت کند.
موهان به این فکر کرد که دوستم خیلی باهوش است؛ اما بهتر است سکوت کنم و باید راهی را پیدا کنم که جعبه را از او پس بگیرم. روز بعد موهان دوباره نزد دوستش رفت و گفت می توانی پسرت را پیش من بگذاری، زیرا کسی را می خواهم که از اموال من محافظت کند.
دوستش کمی با خود فکر کرد و پیش خودش گفت: “موهان خیلی احمق است. او می خواهد پسر من را برای نگهداری از اموالش استخدام کند. ” از این فکر خنده اش گرفت و سریعاً پذیرفت و پسرش را نزد او فرستاد.
صبح روز بعد موهان شتابان به سمت خانه دوستش رفت و گفت: “دوست عزیز اتفاق بسیار بدی افتاده، یک عقاب به سمت خانه ما آمد و پسرت را با خودش برد. ”
دوستش که به شدت نگران و عاجز شده بود؛ گفت: ” این عقاب چگونه توانست پسر من را با خودش ببرد؟” موهان پاسخ داد: “همان گونه که مار ها توانستند جعبه ی آهنی را بخورند. ”
سپس راماساواک در پاسخ گفت: “متاسفم دوستم. من متوجه اشتباهم شدم.” او از کاری که کرده بود و خیانتی که در حق دوستش مرتکب شده بود، به شدت ناراحت شد و جعبه را به دوستش برگرداند و هر دو راضی و خوشحال شدند.
بهترین روش رفتار با نوجوان پسر (راهنمای کامل والدین)
3-تخم مرغ طلایی
هاریا یک آرایشگر فقیر بود که به تنهایی در یک کلبه کوچک زندگی می کرد.
زمان زیادی را صرف کار کردن کرده بود و هر چه قدر که در می آورد را خرج نیاز های اولیه اش می کرد. یک روز عصر بعد از این که از سرِ کار به خانه برمی گشت، به شدت گرسنه بود. با خودش فکر کرد امشب چه غذایی درست کنم؟ کمی بعد مشاهده کرد که یک مرغ با قدقد از کلبه بیرون می آید و با خودش فکر کرد که این مرغ می تواند غذای خوشمزه ای برای من باشد. پس امشب آن را آماده می کنم.
او کمی تلاش کرد تا بتواند مرغ را بگیرد و می خواست او را بکشد تا اینکه مرغ به حرف زدن افتاد و گفت: ” لطفاً مرا نکش، مرد مهربان. من به تو کمک می کنم. ”
هاریا کارش را متوقف کرد و متعجب شده بود که مرغ چگونه توانسته صحبت کند. از او پرسید: ” چگونه می توانی به من کمک کنی؟”
مرغ در پاسخ گفت: “اگر زندگی من را نجات دهی، حتماً هر روز برایت تخم مرغ طلایی آماده می کنم. ” چشمان هریا کاملاً از تعجب گشاد شده بود و از اینکه چنین قولی را شنیده بود، کاملاً متعجب شد و با خودش گفت: “تخم مرغ طلایی، آن هم هر روز. چگونه این حرفت را باور کنم؟ احتمالاً دروغ می گویی. “
مرغ در پاسخ گفت:” اگر فردا تخم مرغ طلایی به تو ندادم، می توانی مرا بکشی.” تا این که این مرد مجاب شد تا روز بعد صبر کرد. صبح روز بعد در بیرون از کلبه به دنبال تخم مرغ طلایی می گشت و دید که مرغ روی آن نشسته است. کاملا متعجب شده بود و با خودش گفت: “پس حقیقت داشت تو واقعاً به من تخم مرغ طلایی دادی. این اتفاق برای هیچ کس رخ نمی دهد “.
سپس مرد ترسید که دیگران متوجه شوند و این مرغ را از او بگیرند. از آن روز به بعد هر روز تخم مرغ طلایی داشت و مرد هم در قبال این اتفاق از او خیلی خوب مراقبت می کرد و باعث شد که خیلی زود ثروتمند شود؛ اما او بعد از ثروتمند شدن خسیس و حریص شده بود. با خودش فکر کرد که اگر بتواند شکم مرغ را باز کند می تواند همه تخم مرغ های طلایی را به یکباره بیرون بیاورد و مجبور نیست که هر روز صبر کند تا تخم مرغ ها را دانه دانه بیرون بیاورد.
در همان شب؛ مرغ را داخل خانه آورد و آن را کشت. شکمش را باز کرد اما هیچ تخم مرغ طلایی آن جا نبود. مرد خیلی پشیمان شد و با حسرت زیاد به خودش گفت: ” این چه کاری بود که انجام دادم. حرص و طمع زیاد من باعث شد که مرغم را بکشم.” اما دیگر خیلی دیر شده بود.
اعتیاد به اینترنت و موبایل: عوارض و روشهای ساده درمان
4-بوی خوش/ رایحه
در یک روستای کوچک؛ تاجری ثروتمند زندگی می کرد. او خیلی مهربان و نیکوکار بود و یک پسر داشت که متاسفانه پسرش وارد کار های بدی شده بود. او همیشه به پسرش نصیحت می کرد که با افراد ناباب رفت و آمد نداشته باشد و پسرش همیشه در پاسخ می گفت:” لطفاً من را نصیحت نکن. من می دانم که چه چیزی برایم خوب است و باید چه کار کنم. ”
روزی از روزها یک مرد با ایمان و روحانی وارد شهر شد. تاجر ثروتمند پیش او رفت. با او صحبت کرد و به او گفت: “پسرم تنها نگرانی و دغدغه من در زندگیم است. لطفاً به من کمک کن.” بعد از چند دقیقه که توضیحات لازم را داد، مرد روحانی به او پاسخ داد: ” پسرت را فردا صبح به اینجا بفرست. من با او صحبت خواهم کرد.” روز بعد تاجر پسرش را نزد مرد روحانی فرستاد.
مرد روحانی از پسر خواست که یک گل رز از باغ برایش بیاورد. پسر درخواست روحانی را اجابت کرد. سپس مرد روحانی به او گفت: ” این گل را بو کن و رایحه آن را با تمام وجود احساس کن. ” پسر این کار را انجام داد. سپس مرد روحانی یک کیسه گندم به او نشان داد و گفت:” گل رز را کنار این کیسه بگذار “. بعد از یک ساعت مرد روحانی از پسر خواست که گل رز را بو بکشد و بعد از او پرسید: ” آیا هیچ تغییری در بو احساس می کنی؟” پسر گفت: “نه هنوز هم بوی بسیار خوبی دارد” .
سپس مرد روحانی گفت: “پسرم تو باید شبیه به این گل رز باشی، همزمان رایحه خوب خودت را پخش کنی اما اجازه ندهی که رایحه و بوی بد به تو نفوذ کند. ویژگی های خوب نقاط قوت تو هستند. نباید در هم نشینی با دوستان ناباب آن ها را از دست بدهی. ” این پسر کاملاً متوجه حرف های مرد روحانی شد و گفت: ” واقعا از شما ممنونم. شما چشم های من را به زندگی باز کردید.” از آن روز به بعد او کاملاً صادق و راستگو شد و مانند پدرش به یک فرد نیکوکار تبدیل شده بود.
مشکلات نوجوانان چیست؟ 12 مشکل و راه حل
5-کاخ و کلبه پادشاه
ویکرامایدیتا به خاطر عدالت و مهربانی اش مشهور شده بود و می توانست برای حل مشکلات همه تلاش کند و در دوران پادشاهی اش هیچ کس ناراحت نبود. مردم به شدت او را دوست داشتند و بابت کارهایش از او سپاسگزار بودند. یک روز این پادشاه تصمیم گرفت که یک کاخ یا قلعه بسازد. بنابراین محل مورد نظر را مشخص کرد و شروع به کار کرد. کارگران چند روز مشغول به کار شدند و قلعه و یا کاخ را آماده کردند.
وزیر تصمیم گرفت قبل از پادشاه یک نگاه کلی و نهایی به آن داشته باشد. وزیر زمانی که قلعه را دید به شدت تعجب کرد و چشمش به چیزی افتاد و فریاد زد: ” آن چیست؟ من تا به حال چنین چیزی ندیدم.”
همه کارگران و سربازان به سمت او آمدند و دیدند که کمی دورتر از دروازه قلعه یک کلبه وجود دارد. سپس وزیر سر آن ها فریاد زد و گفت: ” این کلبه آنجا چه کار می کند؟ برای چه کسی است؟ سرباز پاسخ داد: ” این کلبه برای یک خانم پیر است که مدت زمان طولانیست اینجا زندگی می کند. ”
سپس وزیر به سمت کلبه حرکت کرد و با این خانم پیر صحبت کرد و به او گفت: “می خواهم این کلبه را از تو بخرم. فقط هیچی نپرس.” خانم پیر در پاسخ گفت: “متاسفم آقا من نمی توانم پیشنهاد شما را قبول کنم. کلبه ام برای من عزیزتر از جانم است و با همسرم که از دنیا رفته، اینجا زندگی می کردیم و من هم می خواهم در همین جا بمانم و بمیرم. ”
وزیر تلاش کرد تا برای او توضیح دهد که این کلبه جذابیت قلعه آن ها را به هم ریخته است اما پیرزن به شدت پایدار و استوار بود و حاضر بود که هر مجازاتی را تحمل کند اما کلبه اش از دستش نرود.
بنابراین قبول نکرد که کلبه را به پادشاه بفروشد تا این که ماجرا را به پادشاه گفتند. پادشاه بخشنده و باهوش، کمی با خودش فکر کرد و گفت : ” اجازه دهید که کلبه دقیقا همان جا بماند، زیرا باعث افزایش زیبایی کاخ ما خواهد شد.” سپس رو به وزیرش گفت: “فراموش نکن چیزی که برای ما زشت به نظر می رسد، برای شخص دیگر همه زندگیش است.”
حتما بخوانید: تاثیر بارفیکس در افزایش قد کودکان و نوجوانان
6-کاخ عالی
هزاران سال پیش پادشاهی در شهری زندگی می کرد. مردم او را دوست داشتند، زیرا به نیاز های آن ها خیلی خوب پاسخ می داد. در انتهای هر ماه مردمی را به قلمرو پادشاهی اش دعوت می کرد تا در مورد کار آن ها جویا شود.
این پادشاه چیزهای زیادی ساخته بود. هر سال هم قلعه های زیادی می ساخت که هرکدام بهتر از قبلی بودند و مردم هم به شدت به او افتخار می کردند.
یک روز این پادشاه با خودش فکر کرد که امسال بهترین قلعه و کاخ را می سازم تا خیلی در آن راحت باشم و تعدادی از مردم را هم در آن جا می دهم و کاری می کنم که ایالت های دیگر هم از آن لذت ببرند. روز بعد یک طراحی عالی برای یک کاخ کامل در ذهنش انجام داد.
بعد از این که کار طراحی را نهایی کرد، آن را به سازندگان سپرد. در عرض یک ماه این کاخ کامل که رویای پادشاه بود آماده شد. سپس افراد معتبر و ثروتمند را به قلمرو پادشاهی اش دعوت کرد تا نظر آن ها را در مورد این کاخ بپرسد.
یکی از این مردان که به مهمانی دعوت شده بود، گفت: ” حقیقتاً باور نمی کنم؛ این قلعه به شدت عالی است اما یک روحانی در گوشه ای ساکت ایستاده بود. پادشاه تعجب کرد که چرا ساکت است. در حالی که همه در مورد کاخ صحبت می کردند. سپس به سمت این مرد روحانی رفت و گفت: ” لطفاً توهم چیزی بگو، چرا ساکت هستی؟ آیا کاخ من عالی نیست؟ ”
مرد روحانی با صدای خیلی آرام پاسخ داد: “پادشاه عزیز کاخ بسیار قوی و محکم است و همیشه باقی می ماند. این کاخ زیباست اما کامل نیست، زیرا افرادی که در آن زندگی می کنند روزی می میرند و هیچ کدام زندگی ابدی ندارند. کاخ تو برای همیشه پابرجا خواهد بود اما مردمی که داخل آن هستند، نه. به خاطر همین بود که ساکت ماندم. انسان با دست خالی متولد می شود و در نهایت می میرد. ” پادشاه از مرد روحانی به خاطر جملات هوشمندانه اش تشکر کرد و دیگر سعی نداشت که کاخ بهتری بسازد.
دلیل سفید شدن مو در نوجوانی چیست؟ 5 درمان موثر
7-صاحب اصلی
روزی یک گاو بیمار شد و دیگر شیر نداد. همه فکر می کردند که بهبود پیدا نمی کند. گاو هم با خودش فکر می کرد که صاحبم دیگر به من نیاز ندارد و دیگر من را دوست نخواهد داشت و با همین افکار غمگین از آن جا رفت.
این گاو گرسنه در طول مسیر بیهوش شد تا این که یک کشاورز مهربان او را دید و به خانه اش برد و بعد از چند روز گاو دوباره بهبود پیدا کرد؛ اما نمی توانست صاحبش را پیدا کند و این مرد هم نمی دانست که او متعلق به چه کسی است. خیلی زود گاو، گوساله ای به دنیا آورد و دوباره شیر داد و خیلی خوب به بچه اش شیر دهی را انجام داد و از او مراقبت کرد. مردی که از او نگهداری می کرد، شیر گاو را فروخت و ثروتمند شد و همه می خواستند که شیر گاوش را خریداری کنند. آوازه این گاو همه جا پیچید تا این که صاحب قبلی متوجه این اتفاق شد و با خودش فکر کرد که باور نمی کنم که این همان گاو لاغری باشد که پیش من بود و من او را پس زدم.
هنگامی که به خانه صاحب جدید رفت، متوجه شد که بله این دقیقا همان گاو است. سپس به آن مرد گفت: “این گاو متعلق به من است.” اما صاحب جدیدش، گاو را به او پس نداد. صاحب قبلی با صدای بلند فریاد زد : “که من از تو شکایت می کنم.”
روز بعد قضیه برای همه افشا شد. خیلی سریع از طریق قانون پیگیری کرد و همه می خواستند ببینند که در نهایت جواب قاضی چه خواهد بود تا این که فرد قانون گذار گفت: ” اجازه دهید گاو خودش تصمیم بگیرد که می خواهد با چه کسی زندگی کند.” گاو را بین دو صاحب قرار دادند و از او خواستند هر کدام را که می خواهد برای ادامه زندگی انتخاب کند تا این که گاو از صاحب قبلی دور شد و به سمت صاحب جدید رفته و دستش را لیس زد؛ زیرا او تفاوت خودخواهی صاحب اول و مهربانی صاحب دوم را فهمیده بود. این گونه گاو را به صاحب دوم سپردند و گفتند که تو صاحب اصلی این گاو هستی.
حتما بخوانید: 15 استراتژی موثر برای تربیت بهتر فرزند نوجوان
8-تو به موی شیر نیاز داری
لیا با مردی ازدواج کرد که یک پسر داشت و او می خواست که با پسر این مرد، رابطه مادر پسری برقرار کند اما هیچ کدام از تلاش هایش نتیجه نداد. بنابراین در کوهستان ها به دنبال یک طبیب رفت تا از او نسخه بگیرد.
هنگامی که به نزد این پزشک رسید به او گفت: “لطفاً به من کمک کن . من می خواهم که این پسر؛ شاد باشد و با من دوست باشد. من کل هفته را تلاش کردم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.” طبیب به او گفت: “می توانم به تو کمک کنم اما اول باید یک موی بدن شیر زنده را بکنی و برایم بیاوری.”
این خانم به شدت ترسیده بود اما می خواست که با این پسر دوست باشد. بنابراین به جایی رفت که شیرها در آنجا زندگی می کردند. گوشت را داخل کاسه گذاشت و در جایی قرار داد و پشت سنگ ها پنهان شد تا شیر بیاید و غذایش را بخورد.
ماه بعد هم این کار را انجام داد اما موفق نشد. ماه دیگر هم این کار را انجام داد، با این تفاوت که روی یک سنگ بلند ایستاد تا اینکه شیر از کمر به بالا او را دید.
ماه دیگر هم این کار را تکرار کرد. این دفعه در کنار سنگ ایستاده بود. حدود شش ماه گذشت و توانسته بود چند سانت به شیر بیشتر نزدیک شود. در ماه دهم هنگامی که شیر در حال خوردن چیزی بود، کنار او ایستاد. در ماه یازدهم کاسه را برای شیر نگه داشت و در ماه دوازدهم تازه توانست روی صورت شیر دست بکشد.
در نهایت آن قدر شجاع شده بود که بتواند یک موی بدن شیر را جدا کند و آن را به نزد طبیب ببرد. طبیب هم آن را پذیرفت و سپس این مو را داخل آتش انداخت. لیا پرسید: “چرا این کارو کردی؟ من یک سال زحمت کشیدم تا این را به دست بیاورم.”
مرد جواب داد:” تو خیلی سخت تلاش کردی، صبور بودی، و به شیر آنچه که نیاز داشت را دادی و در نهایت اعتماد او را جلب کردی. حال می توانی همین کار را برای این پسر بچه بکنی که مادرش را از دست داده است.” این گونه مایا متوجه شد که هیچ مسیر کوتاه و سریعی وجود ندارد و باید عشق، صبوری و درک بالا را به کار بیندازد تا به آن چیزی که می خواهد؛ برسد.